سی آذر 1373. . . و داستانی که از آن شب ادامه دارد . . .

ساخت وبلاگ

من وقتی رسیدم سی آذر بود, نیمه شب! بد وقتی بود! آمده بودم روی زیبای آذر را ببینم! یعنی فقط به خاطر آذر و فصل پاییزش آمدم! ولی برف سنگین منطقه قره داغ در آن روز ها بی سابقه بود! پدر همیشه تعریف میکند که برف آن روز سنگین ترین برف آن سال ها بود! بیشتر از یک متر برف باریده بود! به خاطر این بوران شدید کلی دیر کردم! فکر میکردم به آذر می رسم و کلی خوش وبش می کنیم و از دلش در می آورم! بالاخره رسیدم! با کلی دیر کردن! گفتم الان آذر حسابی از دستم شکار است! به دیدنش رفتم تا از دلش در بیاورم! آخر شب بود! وقتی نگاهم به چشمان سیاه و روی سپیدش افتاد دیدم با لبخندی که هیچ وقت نظیرش را ندیده بودم به من نگاه میکند! از سر شوق گریه ام گرفت! با دست مهربانش اشک هایم را پاک کرد و دستم را گرفت و باهم به سمت پنجره رفتیم! با دستش به برف هایی که با مهربانی می بارید و با عشق بر روی زمین می نشستد اشاره کرد و لب به سخن باز کرد این هدیه ی من به تو! کلی دیر کردی ولی گله ای نیست از دست تو! با هم به تماشای برف نشستیم! از فرط خستگی در آغوشش خوابم برد! صبح که بیدار شدم دیدم زمستان آمده! به دنبالش گشتم! نبود! رفته بود! با مهربانی اش! هدیه اش را داد و رفت! برف زیبا ی آن روز! و مهربانی که فراموشش نخواهم کرد! مهربانی آذر! آذر رفته بود با آن زیبایی اش! آذری که نامش در شناسنامه ام جاودانه شد! و مهربانیی جاودانه! و داستانی که از نیمه شب سی آذر در جریان است . . . 

+ نوشته شده در  سه شنبه سی ام آذر ۱۳۹۵ساعت 0:41  توسط سئودا  | 
سئوگیلیم...
ما را در سایت سئوگیلیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : asevve بازدید : 113 تاريخ : جمعه 5 خرداد 1396 ساعت: 7:23